سفارش تبلیغ
صبا ویژن
محبان مهدی عج گچساران

راه درازى را طى کرده بود، اما سرانجام رسید. با نشانى اى که در دست داشت به سراغ او رفت و در زد. خدمتکار در را باز کرد. گفت : به اربابت بگو که فلانى آمده و چند دقیقه اى قصد مزاحمت دارد.
خدمتکار به داخل خانه رفت و پس از چند لحظه در آستانه در ظاهر شد و گفت : آقا مى گوید بعدا بیا، الان وقت ندارد.
مرد خسته بود و کلافه ، به خدمتکار گفت : برو بگو ابوحمزه آمده و کار بسیار مهمى دارد.
خدمتکار دوباره رفت و پیام او را به آقایش رساند، پس از چند لحظه آمد و گفت : آقا مى گوید الان کار دارم ، بگو فردا بیاید.
مرد عرب دست هایش را از شدت ناراحتى به هم کوبید و رفت . گره کارش ‍ به دست او باز مى شد و به هر ترتیبى بود باید تا فردا صبر مى کرد. سنگریزه هاى وسط کوچه را با پایش پرتاب مى کرد و به این شکل عقده و عصبانیتش را خالى مى کرد.
شب شد و او تصمیم گرفت شب را در کنار مسجد زیر سایه بانى که از برگ هاى درخت خرما درست شده بود بگذراند. گرماى هوا از یک سو و پشه هاى سمج از سوى دیگر دیوانه اش کرده بودند و با هر بدبختى بود آن شب را به صبح رساند. صبح دوباره به راه افتاد و به خانه همان شخص ‍ رسید، در زد و طبق معمول خدمتکار در را باز کرد، با تمسخر گفت : آقا وقت دارند؟!
خدمتکار گفت : آقا دارند صبحانه مى خورند و یک ساعتى طول مى کشد، همین جا پشت در بمان تا صدایت کنم (این را گفت و در را بست ).
مرد عرب که بسیار عصبانى شده بود زیر لب چند فحش به خودش داد و روى تخته سنگى که در کنار در بود نشست . یک ساعت تمام شد. برخاست و در زد. خوشبختانه این بار اجازه ورود پیدا کرده بود. وارد شد و بدون سلام و علیک بر سر آن آقا فریاد زد: مرد حسابى ، تو مسلمانى ، اصلا تو آدمى ؟
آقا درست صحبت کن ، این چه طرز حرف زدن است .
از دیروز بعد از ظهر مرا معطل کرده اى ، حال مى گویى درست حرف بزنم .
خب بد موقع آمدى ، حال چه کار دارى .
کارم فعلاً بماند، هیچ مى دانى از دیروز تا این لحظه مورد لعنت خدا بودى ؟
مرد در حالى که قاه قاه مى خندید گفت : چرا، چون تو از دستم عصبانى هستى ؟
نه ، چون چیزى را که من مى دانم اگر تو هم مى دانستى این گونه برخورد نمى کردى .
بگو بدانم که چه مى دانى .
مگر نشنیده اى که امام باقر (علیه السلام ) فرموده ((هر مسلمانى که چهره اش را از مسلمان دیگر پنهان کند و به نیازش پاسخ ندهد تا زمان ملاقات مورد لعنت خدا خواهد بود)).
مرد که خنده بر لبش خشک شده بود پرسید: از چه کسى شنیده اى .
از خود امام ، وقتى امام این حرف را مى زد من آن جا حضور داشتم ، حتى پرسیدم که اگر این ملاقات چند روز طول بکشد و امام فرمود ((آرى )).
او مى دانست ابوحمزه دروغ نمى گوید و از یاران امام باقر (علیه السلام ) است ، شرمنده شد و گفت : به خدا قسم نمى دانستم ، برادر، حلالم کن ، من از تو معذرت مى خواهم ، حال در خدمتم و تا کار تو را سر و سامان ندهم دست به کار دیگرى نمى زنم .
 کار انجام شد و موقع خداحافظى آن دو همدیگر را در آغوش گرفتند. مرد به ابوحمزه گفت : برادر، خدمت امام که رسیدى سلام مرا به او برسان .






نوشته شده در تاریخ سه شنبه 92 فروردین 20 توسط سجاد مقیمی منفرد
مرجع دریافت قالبها و ابزارهای مذهبی
By Ashoora.ir & Blog Skin

کد صلوات شمار برای وبلاگ