سفارش تبلیغ
صبا ویژن
محبان مهدی عج گچساران

رفته بودم سرگذر کنار بازار و دنبال کارگر مى گشتم . سه نفر نشسته بودند و مشغول صحبت با هم بودند، پرسیدم : شما کارگر هستید؟
یکى از آنان پاسخ داد: نه ، اگر کارگر مى خواهى باید جلوتر بروى (با دستش ‍ به جلو اشاره کرد).
به آن سمت رفتم و جمعى از مردم را دیدم که در سایه اى نشسته اند. گفتم : چند نفر کارگر مى خواهم که قوى باشند. چهار پنج نفر دورم را گرفتند.
یکى آستین لباسم را مى کشید و مى پرسید ((کارت چیست )) آن یکى به چشم هایم زل زده بود و تند تند مى پرسید ((چقدر مزد مى دهى ،ها)) و یکى دیگر نیز مى گفت ((من از همه قوى ترم ، مرا ببر، هر چقدر هم دستمزد دادى حرفى نیست )).
از بین آنها که مثل کنه چسبیده بودند سه نفر قوى هیکل انتخاب کردم و با خود بردم . در راه یکى از آنان گفت : کارمان چیست ؟
گفتم : عملگى ، باید تا عصر بیل بزنید.
آن که قوى تر از آنان به نظر مى رسید و چشمانش لوچ بود گفت : کجا را باید بیل بزنیم .
گفتم : باغ امام را.
سرانجام به باغ رسیدیم . دست هر کدام از آنان یک بیل دادم و گفتم : بسم الله . گوشه اى در دیوار باغ را نشان دادم و گفتم : از این جا تا کنار آن درختان را بیل بزنید و خاکش را زیر و رو کنید، بعد مى آیم و بقیه کار را به شما مى گویم .
کارگرها بیل ها را گرفتند و یا على گویان شروع به کار کردند. مدتى نظاره گر کارشان بودم . خوب کار مى کردند، با این وجود گفتم : برادران ، خوب کار کنیدها، باغ امام صادق (علیه السلام ) است ، من هم مى روم براى تان ناهار بیاورم .
خدمت امام رسیدم و گفتم : آقا، امر شما اطاعت شد، کارگر گرفته ام و مشغول کارند، الان نیز آمده ام ناهار ببرم .
ناهارشان را خورده بودند و مشغول کار شده بودند. دو ساعتى به اذان مغرب مانده بود و من در زیر درختى نشسته بودم . به زحمتى که مى کشیدند فکر مى کردم ، واقعا که به دست آوردن روزى حلال بسیار مشکل است . بندگان خدا در این هواى گرم همچنان بیل مى زدند و عرق همه لباسشان را خیس کرده بود.
در این حال بودم که امام صادق (علیه السلام ) با غلام خود (متعب ) براى سرکشى آمد. چند لحظه از ورود پر برکت امام نگذشته بود که کار کارگرها نیز تمام شد. امام کیسه اى پول به متعب داد و گفت : مزد آنان را بپرداز!
متعب گفت : بهتر نیست اول خاک لباس هاى شان را بتکانند و دست و روى خود را بشویند؟
 امام صادق (علیه السلام ) فرمود: نه ، مزد کارگر را قبل از خشک شدن عرقش باید پرداخت .
درک خدا
چند روز بود که این فکرها ذهنش را مشغول کرده بود، از خود مى پرسید ((خدا بزرگ است . یعنى چه ، چرا در هنگام ندارى و بى چیزى مى گویند خدا کریم است ، چگونه مى توان بر او توکل کرد و...)). فکرش به جایى قد نداد. تصمیم گرفت از دانشمند شهرشان بپرسد تا چراغى را در ذهن تاریکش بیفروزد. با این تصمیم خدمت یگانه داناى شهر رسید، از او پرسید: به من بفهمان که خدا چیست .
چه شده که به این فکر افتاده اى .
خدا را قبول دارم ، ولى مى خواهم بفهمم ((خدا)) چیست ، گاهى حرف هایى مى شنوم و دچار شک و شبهه مى شوم ، الان هم در مساءله خداشناسى گرفتار نوعى سرگردانى شده ام .
امام صادق لحظه اى سکوت کرد و سپس به او فرمود: تا حال سوار کشتى شده اى ؟
کشتى ، نه ، ولى چند بار سوار قایق شده ام ، اما این چه ربطى به سؤ ال من دارد.
اتفاق افتاده است که قایقت بشکند یا سوراخ شود و دسترسى به کسى یا چیزى نداشته باشى که تو را از غرق شدن نجات دهد؟
آرى ، اتفاقا پارسال چنین حادثه اى برایم پیش آمد، با قایق به طرف آب رفته بودم تا براى تجارت جنس بیاورم ، اما طوفانى به پا خاست و قایق را واژگون کرد و همه اجناس مرا به زیر آب فرستاد، به هر زحمتى بود خود را به قایق واژگون رساندم که غرق نشوم .
امام که تا این لحظه سکوت کرده بود و با حوصله به حرف هاى او گوش ‍ مى کرد گفت : در آن لحظه به این نتیجه نرسیدى که چیزى هست که مى تواند تو را نجات دهد، چنین احساسى در تو زنده نشد که نجات خود را بدون هیچ گونه شکى از او بطلبى ؟
آرى ، همین طور بود که مى فرمایید.
 آن چیزى که در آن هنگام بدون هیچ گونه شک و تردید آن را مى خواندى همان خداست .
دهان مرد از تعجب باز مانده بود گفت : راست مى گویید، در آن دم توجه من به یک نیروى فوق العاده بود که حتما مى توانست مرا نجات دهد.
مرد عرب وقتى از خدمت امام صادق مرخص مى شد زبان اعتراف به معدن علم و رسالت گشوده بود و هیچ شبهه اى از خدا در دلش باقى نمانده بود و این خداشناسى را مدیون امام صادق (علیه السلام ) بود






نوشته شده در تاریخ سه شنبه 92 فروردین 20 توسط سجاد مقیمی منفرد
مرجع دریافت قالبها و ابزارهای مذهبی
By Ashoora.ir & Blog Skin

کد صلوات شمار برای وبلاگ