خسته ام و دلی خسته دارم و گلایه از رسم روزگارم..... روزگاری که مرا در غریبستان تنهایی ام رها کرده ......دوران روزگارم مرده و خشک و قحطی زده وا مانده ... در این شوره زار غم ها و هجران مکرر ، روحم زخمی اشکهاست و تنم درمانده و مخمور........ و سوی چشمانم تار تار........در این غوغا فکنی های روزگارم بادرد، خلوتم را تقسیم کرده ام ....کار و زارم انتظار غصه بار ، به امید آرزوی وصلش در این گوشه ی دنیا صدایی نوازشم میدهد که می گو ید..... چیزی نمانده به آمدنش ..... مرغ دلم باز در این قفس روزگار تاب و توان فراق ندارد .... قصه ی من جزای من ..... خال لب توست ..... تمنای عطر کوی توست .... دیگر توان و قرار نمانده ..... عاجزم از ترانه های بی حضورت ..... خسته ام از روزگار ، از روزها ، از سپیده های بی شکوهت ...... کاش زود بیایی و خانه ی قلبم را مرمت کنی .... و روزگارم را رهایی بخشی ............