اگر تمام وسعتت را از تن خاکی رها کنی و درون پشم ریخته ی اندرونت رابه سمت بلندحقیقت ریسمان کنی، بی شک صدای سلامش باندازه ای کمتر از چشم به هم زدنی به گوشت می رسد ،و تنها میتوان ندای مهربان او را با لطافت پر طنینش حس کرد ؛مگر یک سر با هزار سودا میتواند تمام حریمش را درنوردد ، عظمت پر موج و شتابش از یک طرف و اوج سنگینی محبتش از سوی دیگر ... پس چگونه تنگی سینه های خموش میتواند، حرارت آتشین محبتش را بشکافد و شور حالش را دریابد ، دیار بلندش بزمیست که خیل جهان را میشکند و تاب ذره ای از تب حرارت عشقش تمام سردیهای سفت و سرد روزگار را شعله ور میکند ، اگر او به رنجکشان شب نشین وادی محبت طراوتی بخشیده، تنها به یک نیم گاه برق آسای اوست که این چنین شعفی بروز داده ، اگر او به رندان عالم سوز دردی داده ، درمان سوز و عطش آنها به دست او آرام میگیرد،که دلها را به یک سو میدواند و به سوی دیگر می آلاید، و تنها اوست که تلخی و شیرینی ، رنج و درد ، محبت و عشق را در نهاد سینه ها مهر کرده و لیکن باز کردن رمز پیچ در پیچ اسرار و نهان به دست او گشوده میشود ؛ و اما اکنون اندر پس یک کوچه ایم .....