شبی کنار پنجره دلم، در گوشه ای از روشنای مسجد و میعادگاه معبودم، مستانه چشمانم را پرگار میکنم، و روی خشت های شکسته امیدم ، دلواپسی ام را خورد میکنم؛ و در آغوش مهربانی اش از سوز دل، بیرقم را مینشانم...
یا رب من هم به امیدی به طور سینای تو چشم دوخته ام ،و می دانم که تو به خلوتم رازهایت را می گشایی ، مگر خودت نفرمودی گنج نهانی بودی که آشکار شدی ...
بار الهی؛ میخواهم از اوج عشقت ناله ای برارم و کاری کنم که فرشتگانت به حیرت آیند ،خدایا تنها تو را خواهم و بس و تنها سینه سودازده ام را به سوی تو گشوده ام ، ای مرحم قلبهای بیقرار، دیار ما را بر هاله عشقت طواف ده ....
و چه "قدر" روشنایی می بینم امشب...
نوشته شده در تاریخ دوشنبه 89 آبان 17 توسط
سجاد مقیمی منفرد