سفارش تبلیغ
صبا ویژن
محبان مهدی عج گچساران


همین طور که مى رفت دانه دانه تسبیحش را که از هسته هاى خرما درست کرده بود مى شمرد و ذکر مى گفت ، در اطراف شهر کارى داشت . به کنار مزرعه اى رسید. سه نفر را دید که به سختى مشغول بیل زدن بودند.
با خود گفت : ((بهتر است بروم یک خسته نباشید به آنان بگویم و اگر آب خنکى هم داشته باشند جرعه اى بنوشم )) و راهش را به سوى آنان کج کرد.
سلام .
علیکم السلام .
خدا قوت ، خسته نباشید!
سلامت باشى !
مدتى به عرق هاى روى پیشانى او، که در زیر آفتاب مثل دانه هاى مروارید مى درخشید، نگاه کرد. او بزرگى از بزرگان قریش بود، با آن اندام فربه ، آن هم در چنین هواى گرمى به شدت روى مزرعه اش کار مى کرد و دو غلام نیز کمکش مى کردند.
با خود اندیشید از امامى مثل او بعید است در این هواى گرم و طاقت فرسا و با این همه زحمت به فکر دنیا باشد، بهتر است به نزد او بروم و او را نصیحت کنم . جلو رفت و گفت : خدا کارهایتان را سامان دهد، آب خوردن دارید؟
یکى از غلامان آب گوارایى به او داد. مشک آب را به دهانش چسباند و چند جرعه خورد، با خود گفت ((الان موقعیت خوبى است ))، رو به امام باقر کرد و گفت : آقا، شما با این مقام و مرتبه درست است به فکر دنیا و طلب مال باشید؟ اگر خداى نکرده ، در این حال اجل شما فرا رسد چه خواهید کرد.
امام دست از کار کشید و جلوتر آمد و با پشت دست عرق هاى درشتى را که روى پیشانى اش بود پاک کرد و فرمود: مگر در حال ارتکاب گناه هستم .
نه ، ولى شما نباید این قدر براى مال دنیا به خود زحمت بدهید.
به خدا سوگند، اگر در این حال مرگ به سراغم بیاید در حال اطاعت خدا از دنیا رفته ام .
چه اطاعتى ، شما که دارید بیل مى زنید، آن هم براى دنیا!
همین تلاش من براى کسب روزى ، عبادت خداست ؛ با همین کار، خود را از تو و دیگران بى نیاز مى سازم و دست نیاز پیش کسى دراز نمى کنم ؛ زمانى از خدا بیمناکم که در حال نافرمانى از او اجلم فرا برسد.
 محمد بن منکدر از این حرف امام به خود آمد و رو به امام کرد و گفت : خدا رحمتت کند، من مى خواستم شما را نصیحت کنم ، اما بر عکس شد، شما مرا آگاه کردید.
راضى به رضاى او
چهار پنج نفر جمع شدیم و به راه افتادیم . در طول راه به یکى از همراهان گفتم ((بهتر است چیزى برایش بخریم و ببریم ، دست خالى رفتن خوب نیست )). او نیز به بقیه دوستان گفت و توافق کردیم مقدارى میوه از بازار بخریم . تا خانه آن استاد بزرگ راه زیادى نمانده بود. هنگامى که به در خانه اش رسیدیم خدمتکار داشت از خانه بیرون مى آمد. گفتم : آقا تشریف دارند؟
بله .
برو بگو عده اى از دوستان براى عیادت فرزندتان آمده اند.
خدمتکار به داخل برگشت و پس از چند لحظه ما را به حضور امام باقر (علیه السلام ) راهنمایى کرد. با دیدن امام سلام کردیم و او نیز با خوش ‍ رویى پاسخ گفت . وقتى حال بیمارش را پرسیدیم غم و اندوه بیشترى بر چهره اش نشست . آرام و قرار نداشت و بسیار بى تاب بود. حق هم داشت ، ما که پدر بودیم مى فهمیدیم او در چه حالى است ، مریضى فرزند براى پدر خیلى سخت است ، مخصوصا مرضى که علاج ناپذیر باشد. پدر و مادر حاضرند بیشترین سختى ها را تحمل کنند، ولى حتى خارى به پاى فرزندشان فرو نرود.
با دیدن چنین وضعى فقط چند دقیقه نشستیم و صلاح ندانستیم بیشتر از آن مزاحم امام شویم . با اشاره من دوستان هم برخاستند و پس از آرزوى سلامتى و بهبودى براى فرزند امام خداحافظى کردیم و بیرون آمدیم . در راه یکى از دوستان گفت ((دیدید امام چقدر ناراحت بود؟)). آن یکى گفت ((آرى ، اگر این کودک طورى شود او چه مى کند!)). سر کوچه از همدیگر خداحافظى کردیم و هر کس راه خانه اش را در پیش گرفت .
آن شب تا دیر وقت بیدار بودم و در رختخواب از این پهلو به آن پهلو مى غلتیدم ، به فکر آن کودک مریض بودم تا سرانجام خوابم برد.
روز بعد از کوچه مى گذشتم که صداى زارى و شیون عده اى از زنان توجهم را جلب کرد. صدا از خانه امام بود. سراسیمه خود را به آنجا رساندم . در خانه باز بود و وارد شدم . خدمتکار امام را که دیدم پرسیدم : خدا بد ندهد، چه شده ؟
چشم هایش پر از اشک شد و گفت : مریض فوت کرد.
انا لله و انا الیه راجعون ، امام کجاست .
در اتاقش نشسته است و مهمان دارد، شما هم اگر مى خواهید تسلیت بگویید مى توانید بروید و امام را ببینید.
با دیدن امام دست در گردنش انداختم و تسلیت گفتم و از خدا برایش صبر طلبیدم ، اما وقتى دیدم چهره اش بر خلاف دیروز آرام است و اثرى از پریشانى دیروز در او دیده نمى شود بسیار تعجب کردم ، گفتم : اى امام بزرگوار، دیروز که فرزندتان مریض بود خیلى بى تاب و نگران بودید، اما اکنون که درگذشته و به رحمت خدا رفته ، انتظار داشتیم حالتان از دیروز هم بدتر باشد، ولى شما را با رویى گشاده مى بینیم ، حکمتش چیست .
ما نیز مثل هر پدرى دوست داریم عزیزانمان سالم و بدون درد باشند، اما زمانى که امر خداوند سررسید و تقدیر خدا قطعى شد خواست خدا را مى پذیریم و در برابر اراده و مشیت الهى تسلیم و راضى هستیم .
 در راه با خود مى اندیشیدم انسان چقدر باید دریا دل باشد تا در اوج عواطف انسانى روحیه اى مطیع در برابر حکم خداوند داشته باشد، اگر چنین مساءله اى براى من اتفاق افتاده بود تا چند روز حال خود را درک نمى کردم ، اما او قلبى داشت که با وجود اندوه فراوان همچون دریایى آرام و پر ابهت بود، در دلم به این مکتب انسان ساز و پیشواى آن آفرین گفتم .






نوشته شده در تاریخ سه شنبه 92 فروردین 20 توسط سجاد مقیمی منفرد
مرجع دریافت قالبها و ابزارهای مذهبی
By Ashoora.ir & Blog Skin

کد صلوات شمار برای وبلاگ