نمازش را همیشه مى خواند و حتى مستحبات را نیز به جا مى آورد، اما چون بدبختى و مشکلات فراوانى داشت به هر کسى مى رسید و هر جا که مى نشست مى گفت ((از همان اولین روزى که از مادر زاده شده ام روى پیشانى ام نوشته بودند که باید بدبخت باشم )).
از بس هر جا نشسته بود و از مشکلاتش حرف زده بود هم خودش و هم بقیه خسته شده بودند. آخر سر یکى به او گفت : مرد حسابى ، براى یک بار هم که شده ، پیش داناى شهر برو و با او مشورت کن و این قدر هم خودت و هم ما را اذیت نکن ، این طور که نمى شود.
شاید همین حرف ها بود که او را به خانه آن دانشمند فرزانه کشاند. هنگامى که به در خانه اش رسید و در زد و وارد شد. خیلى ساده و صمیمى بود، مثل خانه اش ، مثل کوچه هاى شهرش .
سفره دلش را باز کرد و همه چیز را گفت ، دست آخر گفت : اى کاش خدا مرگم را مى رساند، به خدا قسم از این همه بدبختى خسته شده ام .
منتظر بود تا او هم حرف هایش را تاءیید کند، اما امام پس از یک نگاه طولانى به چهره سبزه مرد گفت : بین خود و خدایت رابطه عمیقى ایجاد کرده اى که حمایتت کند؟
نه .
آیا کارهاى خوبى که از کارهاى زشتت بیشتر باشد جلوتر از خود براى زندگى در آن جهان فرستاده اى .
نه .
دوست من ، به جاى این که از خدا مرگت را بخواهى از او عمر پر برکت بخواه تا به حال بقیه مفید باشى ، نه این که با مرگ از زیر بار مشکلات شانه خالى کنى ؛ حال که با خدا رابطه محکمى ندارى و توشه اى هم براى آن طرف نفرستاده اى درخواست مرگ برایت مثل درخواست هلاکت ابدى است .
مرد از تعجب مدتى به چهره امام کاظم خیره ماند، گویى در نگاه امام دریاى آرامى را مى دید که او را به ساحل نجات هدایت مى کرد و طلوع خورشیدى که او را به زندگى امیدوار مى ساخت .
مقام پدر
آن روز براى کارى به در خانه دوستم رفته بودم . پسرش در را باز کرد و از همان جا با صداى بلند فریاد زد: آهاى ، نعمان بیا با تو کار دارند.
قبلا از دوستانم شنیده بودم که پدرش را با نام کوچکش صدا مى کند، اما نمى دانستم این قدر بى ادبانه و گستاخانه . نعمان به کنار در رسید و با هم سلام و علیک کردیم . گفت : بفرما منزل .
نه ، کار دارم و باید بروم ، آمده ام آن امانت را پس بگیرم .
صبر کن الان مى آورم .
راستى اگر وقت دارى لباس بپوش و تو هم همراه من بیا.
حتما، چه بهتر از این ، اتفاقا حوصله ام سر رفته بود، صبر کن تا چند لحظه دیگر حاضر مى شوم .
با هم به راه افتادیم . پس از طى مسافت کمى به او گفتم : نعمان ، اگر تو را یک نصیحت کوچکى کنم ناراحت نمى شوى ؟
نه ، بگو.
ببین تو دوست صمیمى من هستى و دوست باید آینه دوست باشد و عیب هایش را بى کم و کاست به او نشان دهد.
مى دانم ، حال عیب من چیست .
تو که نه ، ولى پسرت را مى گویم ، نباید به او اجازه بدهى که به تو نعمان بگوید.
پس چه بگوید.
بگوید پدر، بابا... چه مى دانم ، چیزى بگوید که نشانه احترام به پدر باشد.
اتفاقا من فکر مى کنم در این صورت بین پدر و پسر رفاقت و صمیمیت ایجاد شود، تازه من نیز اعتراضى ندارم ، بگذار هر چه دوست دارد صدایم کند.
یعنى فکر مى کنى این طور بهتر است ؟
بهتر که نه ، اما فرقى هم نمى کند.
مشغول صحبت بودیم که جلو خانه امام به ایشان برخوردیم .
امام کاظم (علیه السلام ) احوال ما را پرسید و ما را به منزلش دعوت کرد. با این که کار داشتیم ولى دعوت او را پذیرفتیم . هر بار که به حضورش رسیده بودم حرفى ، مطلبى یاد گرفته بودم ، سخنانش بارى از علم و معرفت داشت . هر کسى که به حضورش مى رسید این دریاى پهناور مرواریدى را تقدیم او مى کرد و بر معلومات او مى افزود.
در آن عصر گرم تابستان ترجیح دادیم در حیاط بنشینیم ، چون داخل اتاق گرما بیداد مى کرد. فرصت را غنیمت شمردم تا هم خودم چیزى یاد بگیرم و هم نعمان را آگاه کنم ، گفتم : اى آقا، حق پدر بر فرزندش چیست .
نعمان سرش را به طرفم چرخاند و چشم غره اى رفت ، گویى خجالت مى کشید امام کاظم (علیه السلام ) جریان او را بفهمد.
حضرت موسى بن جعفر گفت : از پدرانم شنیده ام که مردى خدمت جدم رسول خدا رسیده و همین سؤ ال را پرسیده بود و پیامبر در جوابش فرموده بود ((فرزند باید درباره پدرش چند چیز را مراعات کند؛ همانند دیگران او را به اسم نخواند، جلوتر از او راه نرود، قبل از نشستن او ننشیند و کارى انجام ندهد که مردم بگویند بر پدرت لعنت )) درباره آنها توضیحاتى داد.
برخاستیم و خداحافظى کردیم . نعمان متفکرانه به زمین نگاه مى کرد و سکوت کرده بود. من نیز حرفى نمى زدم تا او مطالب را در ذهنش مرور کند، سرانجام رو به من کرد و گفت : رفیق ، سؤ ال تو و توضیحات امام مرا آگاه کرد، الان که فکر مى کنم مى بینم حق با تو است ، هم من و هم پسرم در اشتباه بودیم .