می گفتیم و می خندیدیم و آهسته آهسته آمدیم کنار سن و چند لحظاتی را منتظر حضور سبز یار بودیم.. و ناگهان از میان جمعیت .... جرقه ای خورد و سراپای وجودمان یکپارچه جوشید و سمت نگاهمان به نگاهی معطوف شد و همه آرام آرام نشستیم ... با درنگ و کمی با توقف از گوشه ی قاب چشمانم تو را دیدم ،تازه همه چیز را فهمیده بودم .... حرفهایت پاکی و زلالیت را ترسیم و تفسیر می کرد و هی من از پشت این نگاه محسوست دلم تک می زد و سریع تو را مرور می کردم و من حس خوبی داشتم و می فهمیدم که چقدر تو زیبایی و محبت انگیز .... و کاش کاش هایم می گفت ای کاش ،... تو را زودتر می دیدم و حسم و درونم شده بود لبریز از بوی حیات بخش وجودت.... باورم نمی شد و اصلاً باور نداشتم.... و آنجا شنیدن تا دیدن معنا شد ؛... خوب معنایی در وجودم تبلور کرد و همینطور روشنی چشمانت و تبسم نگاهت با من زندگی می کرد و براحتی سخن می گفت و ترانه ی خوش آهنگت مرا با خودش برده بود و تمام زمان یک جا برایم فرو نشست و آیه آیه های حضورت مرا به تماشا فرو برد .... چه حس خوب و غریبی .... چه دلتنگی زیبایی .... برایم نقش بست ... از پشت چشمان پر طراوتت ، محبتی عمیق , موج می زد و در دلم شناوری می کرد ... خوب فهمیدم که در آن فضای عجیب کسی دارد آهسته قدم برمی دارد و ما را تماشا می کند ..........