سفارش تبلیغ
صبا ویژن
محبان مهدی عج گچساران

باز دوباره چشمانم نظاره گر یک جمعه تلخ بی ظهور تو  بود... برایم چقدر سخت است , اگر بخواهم بگویم لحظات انتظار  آنقدر کند و کندتر می رود ... که گاهی و بسی مرا می رنجاند و می میراند ؛می بینم که باز در این گذر زمان و در این فاصله ، چقدر مردمان زمانه ات بی رحم و تلخ انگارند ... و حتی نمی دانند نفس کشیدنشان از کجاست و حیاتشان از برای کیست !... آدمای روزگارم ، و مجاورانم که پرسه می زنند.... حتی لحظاتی برایت فکری نمی کنند ... دعایی نمی خوانند ... اینجا همه وشاید خیلی ها تو را فراموش کرده اند و با خیال بی تو بسر می برند ؛ آقاجان ..... درد و بلایت به جانمان؛ قربون اون اشکاتون که از دونه های الماس هم قشنگتره .... قربون اون دلتون و فدای اون سرتون بشیم ما ..... که بسی غصه خوردی از کارامون ، از اعمالمون ، از خیلی ها که درد و تو دلتون نشوندند .... آقاجان قربون رنج و غصه ها و صبرتون که شده مونستون ... که شده  آهنگتون .... حیف و صد حیف ؛ نفسم بالا نمیاد ... همه جای اطرافم شده یک اتاق دربسته و تنگ ؛ بیا نفسی با آن دم مسیحاییت در ما بفشان و  دستان پر مهر ومحبتت را بر سرمان جاری کن ..... حالم خوب نیست آقاجان ... تو همین لحظات سخت ، دنیا داره  چرخ می خوره و سنگینی می کنه ...بوی تنفسم خوش نیست و راه و گریزی نیست ، ناخوشم ... در همین اتاق تنگ بی تنفس از تو نفس می گیرم .... التماست می کنم که بیا و تلخی هایمان را به پایان ببر و  هجران و فراقمان را بسرآی..... بیا بیا که عجل عجل مادرت را هم که می شنوی ... که با صدای حزنناکش تو را صدا می زند و طلبت می کند .... تو می دانی رنجنامه ی مادر عزیزت را .... تو می دانی شکوه نامه ی پدر مظلومت را ...... همه صدایت می زنند که بیا و این دفتر انتظار عشق را تو ورق بزن .......






نوشته شده در تاریخ جمعه 92 فروردین 16 توسط سجاد مقیمی منفرد
طبقه بندی: دینی مذهبی

از امام سجاد علیه السلام روایت است که فرمود : برتو روا نیست که هرآنچه خواهی بگویی زیرا خداوند می فرماید : << از آن چه که به آن علم نداری پیروی نکن >> و بر تو روانیست که هر آنچه خواهی بشنوی زیرای خدای عزوجل می فرماید >> همانا گوش و چشم و دل همه مورد پرسش واقع خواهند شد <<     امیر المؤمنین فرمود : شیعیان ما کسانی هستند که در سایه ولایت ما به یکدیگر بذل و بخشش می کنند ,یکدیگر را در راه دوستی ما دوست می دارند , در زنده نمودن امر مابا یکدیگر دید و بازدید می کنند , آنان زمانی که به خشم آیند ستم نمی کنند و اگر خوشنود باشند زیاده روی نمی کنند ، آنان مایه ی برکت برای همسایگانشان و مایه ی صلح و سلامت معاشران خود هستند .....






نوشته شده در تاریخ جمعه 92 فروردین 16 توسط سجاد مقیمی منفرد

کوچه های دلم به یکبار خودش را به سمت تو کوچ می دهد و رگ به رگهای وجودم بی صبرانه در موج محبتت خونه تکانی می کند , به خلوتگه خویش ,شوق اشارتهای نگاهت فاصله هایمان را ترسیم می کند و در این دیر آباد , خراباتی کوی تو  سر بی سرمان کرده و مست و خرامانیمان نموده و سوختن و تاختن دیگر خستگی و ملالی ندارد..... فاصله ای نیست ! خب نزدیکترینی ؛ به صدایم به نفسم ، همین جایی و در همین حوالی تسنیم می نوازی .... گوشمان دیگر صداها را گم کرده است ,.. صبر کن کمی جلوتر صبر کن , باز صدایی می آید .... گوشمان کجا رفته ، چشممان به کجا افتاده و اینجا چرا ما خودمان نیستیم ، هوش و هواسمان باز هم پرت است ...... کمی آنورتر برویم و اطرافمان را خلوت کنیم و قدری مواظب باشیم و این طرف و آن طرف گولمان نزند ؛ حوصله کنیم و سرمان را پایین نگه داریم و کمی مکث کنیم و خودمان را باور کنیم ، کمی خوبتر فکر کنیم و قدری مهربانتر شویم که گاه گاهی او می آید از کنارمان می گذرد و حتی محلش نمی گذاریم ....  این کوچه ها ... این خاک ها ... صدایش را می شنوند و آرام می گیرند ... تو هم کمی , آرام باش و خاک نشین باش .... تا سر کویش را بفهمی  ............






نوشته شده در تاریخ جمعه 92 فروردین 16 توسط سجاد مقیمی منفرد

خدای ما عجب خدای مهربونیه , خیلی هوامون رو داره ... هواسمون کجاست , انگار یادمون رفته , واقعاً یادمون رفته که همش باهامونه چرا طفره میر یم ؛ پس این همه حادثه های سخت و دشوار همش او رو صدا می زنیم  .... پس قرارمون چی شد و حالا ما شدیم طلبکار ؛ نه نه ... تا بخوای برات کم نذاشته و توی این زور و گیر و دار همش باهامون بوده و چقدر مهربونیش داره نوازشمون میده یادم اومد به یه حدیث ناب که چقدر خدا ما رو می خواد  , تمام این حدیث جون میده به آدم , واقعاً انرژی می ده , قوت قلب می ده ,  برای این خدای به این مهربونی هزاران بار اگه بمیریم بازم کمه ....... حدیث یه حدیث قدسی ؛ که از پیامبر نقل شده که خدا فرمود << خلقت الاشیاء  لأ جلک و خلقتک لأ جلی >> تمام اشیاء را برای تو , و تو را برای خودم آفریدم ......... ببینیم خدا همه چیز رو برای ما خلق کرده , حالا فکرشو کنیم که همه هستی در اختیا ما و برای ماست و  ما رو برا خودش خلق کرده .....این کم افتخاری نیست که اینقدر خدا به ما عزت می ده و جا داره هر لحظه زبانمان را به ثنای او و تشکر از این همه نعمت بدون منت سپاس گوییم الحمدلله الرب العالمین کثیراً علی کل حال






نوشته شده در تاریخ جمعه 92 فروردین 16 توسط سجاد مقیمی منفرد

چقدر ما انسان ها به مرگ نزدیکیم و خیلی نزدیکتر از آنیم که به آن فکر می کنیم وتصور می کنیم که خیلی از آن دوریم و خیلی وقتا ازش غافل می شیم , آقای حایری می فرمود (( در خواب دیدم که عزراییل به من فرمود : شما باید استراحت کنید )) با این که می دانیم خواهیم مرد ؛ بلکه وقت مرگ برای ما نامشخص است , زیرا هر شب به عوالمی از برزخ می رویم که اختیار آن دست ما نیست , چنان که قرآن شریف می فرماید : قضی علیها الموت ( مرگ را به صورت حتمی بر آن نوشته است )(سوره زمر آیه 42). خدایا مرگ ما را با شهادت در راه خودت شیرین فرما ...






نوشته شده در تاریخ جمعه 92 فروردین 16 توسط سجاد مقیمی منفرد

دلم گرفته , از آه سرد روزگار , از بی رحمیها و شرارت ها ؛ دلم هوای مدینه کرده , کوچه های آشنا , صورت نیلی , چادر خاکی ,  مجروحم کرده .... اشک های نیلی , صدای غریب در پس این آماج سهمگین دردها مخفی شده , مجروحی با صدای غریبش و نگاه عمیقش دستهای مظلومی را می گیرد و آشکهایش را پاک می کند و هی میگوید گریه هایت را  نگه دار , صدایش تکانم می دهد , عقده های روزگار در دلش یکجا او را می رنجاند ..... آن مرد غریب با صدای جانسوزش سودا می کند و غصه هایش را در دل چاه می افکند , یکی هست دردش را بشنود و غصه هایش را تسکین دهد .... به گذشته فکر می کند , به آن ثانیه های دردناک کوچه , به آن پهلوی شکسته و هی باز تصویر آن وحشی بی مروت وجودش را میسوزاند ... آن زیبای لطیف محبت , آن گل خوشبو طراوت و آن مونس غصه هایش تمام قد خمید و پرپر شد ؛آن تمام سر و راز خلقت و آن نفس وجود هستی و آن نوگل باغ ولایت از خانه پرکشید و غم و اندوه را  در هاله ای خاموش سپرد و رفت..... و آن وقت مظلومیت در چهره ابو تراب نمایان شد و پشت سر هم آهی کشید و گفت ای نام آشنا , ای درد آشنای علی باز آی که نای ماندن نیست ؛ بیا زهرا جان که  جان من در تن نیست , گویی تو جانم بودی ؛ صدای بچه هایت را می شنوی , وای مادرشان را می شنوی ..... گو یی همه جا ساکت است تا تو حرفی بزنی و وای که چقدر غریبم , بچه هایت شب و روزشان را چگونه سپری کنند .... می بینی , می شنوی صدای هق هق بچه هایت را, صدای زینبت را که امان نمی دهد , چکار می کند با من , پس این سکوت دردناک و جانفزا و جانسوز کی به سر می آید .... بغض روزگار ترکیده و شاهد ناله هایم شده , حال می گویم صدایت می زنم که مرا با خودت ببر و در این خاطره های تلخ و سرد و زهر آگین رهایم نکن , بیا دوباره مرهم واپسینم باش در این تنهایی مرگبار ...............






نوشته شده در تاریخ جمعه 92 فروردین 16 توسط سجاد مقیمی منفرد

در اوج پرواز کردند ؛ در حقیقت آسمانی بودن و جای ماندن نبود و غم و غصه هایشان رفتن بود تا ماندن ؛ کنج لبخندشان زیبایی و نور پرتو افکنی میکرد , با حادثه ها خو گرفته بودند پس این انگارها هرگز سکوت نمی کردند و عزم رفتن باورشان را برای توقف محال کرده بود و هرگز برای خموشی نیامده بودند ؛ مردانگی و سبک بالی در وجودشان موج طنین انداخته بود و همتشان  بیداری و شب زنده داری و بزرگ منشی بود , مگر  مشتی خاک چه می شود و چه میکند , تنها وجودشان خاک را , زمین را , زمانه را به ستوه آورده بود ؛ ازجنس نور و شور انگیز بودند , مرجان وجودشان قدحی از موهبت وصف انگیز طلوع حرارت عشق بازی بود و بس ..... هرگز آرام نمی شدند , دنیا جای برای آنان نداشت , عشقشان اینجا نبود و آمده بودن پرسه بزنند و سلامی کنند و بروند .... شوق و ذوقشان رنگ دنیایی نمی گرفت , صحبتشان مرزی نداشت , نگاهشان رمز یا زهرا می گفت و تمام وجودشان مالیده شده بود بر تن عشق و  جلوه ربوبیت در مثالشان دمیده بود و سخت در انتظار پرواز بودند , امانشان بریده شده بود , نای ماندن و ایستادن نبود , تشنه بودند و عطش آنان را از پای دنیا جدا میکرد  و شمایلی از خطوط سرخ شهادت بر آستینشان جبین بسته بود , رقابت و سبقت در خونشان جریان داشت و اشک می ریختند و  همینطور  فریاد می زدند که ما برنده ایم ..................     






نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 92 فروردین 15 توسط سجاد مقیمی منفرد

فریاد سکوتم ؛ هیاهوی درونم با هر تپشش در جستجوی خواهش و تمنای کسیست که خونم را می جوشاند و وجودم را به لرزه می آورد ؛ دیگر بس است " سکوتم را , خروشم را , با که  تقسیم کنم " بیا در پس این دل بی رمقم , قلب خسته و درمانده ام ؛با چشمان خیس و مهربانت مرا بذر افشانی کن ؛ جانی در تن نمانده ؛ دردکش و بیمار سر کوی توأم , چیزی نمانده از آمدنت , می دانم , شاید در همین نزدیکی پیدایت کنم , می دانم که طراوت خوشت دارد به نفسم حیات میدهد ؛ باورم می شود که زودتر از بهار می آیی و سکوتم را می شکنی و رواق چشمان سبو کشیده ام را جلا می دهی .... به فدای چشم شهلاییت به آرزوی نگاه زهراییت ؛ ما را از بی قراری , از چشم انتظاری , از گریه و زاری امان ده ...... بیا فریادمان را بیارام و حضور شکر انگیز و زیبا نگارت را روشن فرما که چه بسیار دلتنگیم 






نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 92 فروردین 15 توسط سجاد مقیمی منفرد

روزگار وفق مراد در طلب ما که نبود   کاش از هر چه که بود دل طلب جان میکرد        اندر این حادثه ها خواسته ای بیش نبود         گر شود رخصت دیدار همین کافی بود                                                                                                                                                                                                                                                                                                                            






نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 92 فروردین 15 توسط سجاد مقیمی منفرد

ای مردمان دنیا ظهور یوسف زهرا نزدیک است






نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 92 فروردین 15 توسط سجاد مقیمی منفرد
مرجع دریافت قالبها و ابزارهای مذهبی
By Ashoora.ir & Blog Skin

کد صلوات شمار برای وبلاگ