سفارش تبلیغ
صبا ویژن
محبان مهدی عج گچساران

سبب دوستى و محبت على در دلها چیست؟

رمز محبت را هنوز کسى کشف نکرده است،یعنى نمى‏توان آنرا فرموله کرد و گفت اگر چنین شد چنان مى‏شود و اگر چنان شد چنین مى‏شود،ولى البته رمزى دارد.چیزى در محبوب هست که براى محب از نظر زیبایى خیره کننده است و او را به سوى خود مى‏کشد.جاذبه و محبت در درجات بالا«عشق‏»نامیده مى‏شود.على محبوب دلها و معشوق انسانهاست،چرا؟و در چه جهت؟فوق العادگى على در چیست که عشقها را بر انگیخته و دلها را به خود شیفته ساخته و رنگ حیات جاودانى گرفته است و براى همیشه زنده است؟چرا دلها همه خود را با او آشنا مى‏بینند و اصلا او را مرده احساس نمى‏کنند بلکه زنده مى‏یابند؟

مسلما ملاک دوستى او جسم او نیست،زیرا جسم او اکنون در بین ما نیست و ما آن را احساس نکرده‏ایم.و باز محبت على از نوع قهرمان دوستى که در همه ملتها وجود دارد نیست. هم اشتباه است که بگوییم محبت على از راه محبت فضیلتهاى اخلاقى و انسانى است و حب على حب انسانیت است.درست است على مظهر انسان کامل بود و درست است که انسان نمونه‏هاى عالى انسانیت را دوست مى‏دارد اما اگر على همه این فضایل انسانى را که داشت مى‏داشت:آن حکمت و آن علم،آن!284 فداکاریها و از خود گذشتگى‏ها،آن تواضع و فروتنى،آن ادب،آن مهربانى و عطوفت،آن ضعیف[نوازى]،آن عدالت،آن آزادگى و آزادیخواهى،آن احترام به انسان،آن ایثار،آن شجاعت،آن مروت و مردانگى نسبت‏به دشمن،و به قول مولوى:

در شجاعت‏شیر ربانیستى در مروت خود که داند کیستى؟

آن سخا و جود و کرم و...اگر على همه اینها را که داشت مى‏داشت اما رنگ الهى نمى‏داشت، مسلما این قدر که امروز عاطفه انگیز و محبت‏خیز است نبود.

على از آن نظر محبوب است که پیوند الهى دارد.دلهاى ما به طور نا خود آگاه در اعماق خویش با حق سر و سر و پیوستگى دارد،و چون على را آیت‏بزرگ حق و مظهر صفات حق مى‏یابند به او عشق مى‏ورزند.در حقیقت پشتوانه عشق على پیوند جانها با حضرت حق است که براى همیشه در فطرتها نهاده شده،و چون فطرتها جاودانى است مهر على نیز جاودان است.

نقطه‏هاى روشن در وجود على بسیار است اما آنچه براى همیشه او را درخشنده و تابان قرار داده است ایمان و اخلاص اوست و آن است که به و جذبه الهى داده است.

سوده همدانى،بانوى فداکار و دلباخته على،در مقابل معاویه بر على درود فرستاد و در وصفش گفت:

صلى الاله على روح تضمنها قبر فاصبح فیه العدل مدفونا قد حالف الحق لا یبغى به بدلا فصار بالحق و الایمان مقرونا

درود خداوند بر روانى باد که او را خاک بر گرفت و عدل نیز با وى مدفون گشت.با حق پیمان بسته بود که به جاى آن بدلى نگزیند،پس با حق و با ایمان مقرون گشته بود.

صعصعة بن صوحان عبدى نیز یکى دیگر از دلباختگان على بود،از کسانى بود که در آن دل شب در مراسم دفن على با عده معدودى شرکت کرد.پس از آنکه حضرت را دفن کردند و بدنش را خاک پوشانید،صعصعه یک دست‏خویش را بر قلبش نهاد و با دست دیگر خاک بر سر پاشید و گفت:

«مرگ گوارایت‏باد!که مولدت پاک بود و شکیبایى‏ات نیرومند و جهادت بزرگ.بر اندیشه‏ات دست‏یافتى و تجارتت‏سودمند گشت.

بر آفریننده‏ات نازل گشتى و او تو را با خوشى پذیرفت و ملائکش به گردت در آمدند.در همسایگى پیغمبر جایگزین گشتى و خداوند تو را در قرب خویش جاى داد و به درجه برادرت مصطفى رسیدى و از کاسه لبریزش آشامیدى.

از خدا مى‏خواهیم که از تو پیروى کنیم و به روشهایت عمل کنیم،دوستانت را دوست‏بداریم و دشمنانت را دشمن بداریم و در جرگه دوستانت محشور گردیم.

دریافتى آنچه را دیگران در نیافتند و رسیدى به آنچه دیگران نرسیدند.در پیشگاه برادرت پیغمبر جهاد کردى و به دین خدا آنچنانکه شایسته بود قیام کردى تا سنتها را بر پا داشتى و آشوبها را اصلاح نمودى و اسلام و ایمان منظم گشت.بر تو باد بهترین درودها!

به وسیله تو پشت مؤمنان محکم شد و راهها روشن گشت و سنتها بپا ایستاد.احدى فضایل و سجایاى تو را در خود جمع نکرد.نداى پیغمبر را جواب گفتى.به اجابتش بر دیگران پیشى گرفتى.به یارى‏اش شتافتى و با جان خویش حفظش کردى.با شمشیر ذوالفقار در مراحل ترس و وحشت‏حمله بردى و پشت‏ستمگران را شکستى.بنیانهاى شرک و پستى را درهم فرو ریختى و گمراهان را در خاک و خون کشیدى.پس گوارایت‏باد اى امیر مؤمنان!

نزدیکترین مردم بودى به پیغمبر.اول کسى بودى که به اسلام گرویدى.از یقین لبریز و در دل محکم و از همه فداکارتر[بودى]و نصیبت از خیر بیشتر بود.خداوند ما را از اجر مصیبتت محروم نکند و پس از تو ما را خوار نگرداند.

به خدا سوگند که زندگى‏ات کلید خیر بود و قفل شر،و مرگت کلید هر شرى است و قفل هر خیرى.اگر مردم از تو پذیرفته بودند،از آسمان و زمین نعمتها بر ایشان مى‏بارید اما آنان دنیا را بر آخرت برگزیدند.» 

آرى،دنیا را برگزیدند و در مقابل عدل و عدم انعطاف على تاب نیاوردند و عاقبت دست جمودها و رکودها از آستین مردمى بدر آمد و على را شهید کرد.

على علیه السلام در داشتن دوستان و محبان سر از پا نشناخته که در راه ولاء و محبت او سر دادند و بر سر دار رفتند،بى‏نظیر است.تاریخچه‏هاى شگفت و جالب و حیرت انگیز آنها صفحات تاریخ اسلام را مفتخر ساخته است.دست جنایت ناپاکانى از قبیل زیاد بن ابیه و پسرش عبید الله و حجاج بن یوسف و متوکل و در راس همه اینها معاویة بن ابى سفیان به خون این زبده‏هاى انسانیت تا مرفق آلوده است.






نوشته شده در تاریخ سه شنبه 92 فروردین 20 توسط سجاد مقیمی منفرد

و اما به آن دسته که از روى بعض اشتباهات یا بعض خطاها چه عمدى و چه غیر عمدى که از اشخاص مختلف یا گروهها صادر شده و مخالف با احکام اسلام بوده است با اصل جمهورى اسلامى و حکومت آن مخالفت شدید مى کنند و براى خدا در براندازى آن فعالیت مى نمایند و با تصور خودشان این جمهورى از رژیم سلطنتى بدتر یا مثل آن است ، با نیّت صادق در خلوات تفکر کنند و از روى انصاف مقایسه نمایند با حکومت و رژیم سابق و باز توجه نمایند که در انقلابهاى دنیا هرج و مرج ها و غلطروى ها و فرصت طلبى ها غیر قابل اجتناب است و شما اگر توجه نمایید و گرفتاریهاى این جمهورى را در نظر بگیرید از قبیل توطئه ها و تبلیغات دروغین و حمله مسلحانه خارج مرز و داخل و نفوذ غیر قابل اجتناب گروههایى از مفسدان و مخالفان اسلام در تمام ارگانهاى دولتى به قصد ناراضى کردن ملت از اسلام و حکومت اسلامى و تازه کار بودن اکثر یا بسیارى از متصدیان امور و پخش شایعات دروغین از کسانى که از استفاده هاى کلان غیر مشروع بازمانده یا استفاده آنان کم شده و کمبود چشمگیر قضات شرع و گرفتاریهاى اقتصادى کمرشکن و اشکالات عظیم در تصفیه و تهذیب متصدیان چند میلیونى و کمبود مردمان صالح کاردان و متخصص و دهها گرفتارى دیگر که تا انسان وارد گود نباشد از آنها بى خبر است . و از طرفى اشخاص غرضمند سلطنت طلب سرمایه دار هنگفت که با رباخوارى و سودجویى و با اخراج ارز و گران فروشى به حدّ سرسام آور و قاچاق و احتکار، مستمندان و محرومان جامعه را تا حدّ هلاکت در فشار قرار داده و جامعه را به فساد مى کشند، نزد شما آقایان به شکایت و فریب کارى آمده و گاهى هم براى باور آوردن و خود را مسلمان خالص نشان دادن به عنوان سهم مبلغى مى دهند و اشک تمساح مى ریزند و شما را عصبانى کرده به مخالفت بر مى انگیزانند، که بسیارى از آنان با استفاده هاى نامشروع خون مردم را مى مکند و اقتصاد کشور را به شکست مى کشند. اینجانب نصیحت متواضعانه برادرانه مى کنم که آقایان محترم تحت تاءثیر اینگونه شایعه سازیها قرار نگیرند و براى خدا و حفظ اسلام این جمهورى را تقویت نمایند و باید بدانند که اگر این جمهورى اسلامى شکست بخورد به جاى آن یک رژیم اسلامى دلخواه بقیة اللّه روحى فداه یا مطیع امر شما آقایان تحقق نخواهد پیدا کرد. بلکه یک رژیم دلخواه یکى از دو قطب قدرت به حکومت مى رسد و محرومان جهان که به اسلام و حکومت اسلامى رو(ى ) آورده و دل باخته اند ماءیوس مى شوند و اسلام براى همیشه منزوى خواهد شد و شماها روزى از کردار خود پشیمان مى شوید که کار گذشته و دیگر پشیمانى سودى ندارد و شما آقایان اگر توقع دارید که در یک شب همه امور بر طبق اسلام و احکام خداوند تعالى متحوّل شود یک اشتباه است و در تمام طول تاریخ بشر چنین معجزه اى روى نداده است و نخواهد داد.

و آن روزى که انشاءاللّه تعالى مصلح کل ظهور نماید گمان نکنید که یک معجزه شود و یک روزه عالم اصلاح شود. بلکه با کوششها و فداکاریها ستمکاران سرکوب و منزوى مى شوند. و اگر نظر شماها مثل نظر بعض عامى هاى منحرف آن است که براى ظهور آن بزرگوار باید کوشش در تحقق کفر و ظلم کرد تا عالم را ظلم فرا گیرد و مقدمات ظهور فراهم شود فاناللّه و انا الیه راجعون .






نوشته شده در تاریخ سه شنبه 92 فروردین 20 توسط سجاد مقیمی منفرد

مرحوم کلینى و دیگر بزرگان آورده اند:
روزى حضرت ابو جعفر، امام محمّد باقر علیه السلام جهت زیارت خانه خدا وارد مسجدالحرام گردید، در هنگام زیارت و طواف حرم الهى ، عدّه اى از قریش - که در گوشه اى نشسته بودند - چون نگاهشان به حضرت افتاد، به یکدیگر گفتند: این کیست که با این کیفیّت عبادت مى نماید؟
شخصى به آن ها گفت : او محمّد بن علىّ علیهماالسلام امام و پیشواى مردم عراق است .
یکى از آنان گفت : یک نفر را به نزد او بفرستیم تا از او مسئله اى پرسش نماید.
پس جوانى از آن میان داوطلب شد، و همین که نزد حضرت رسید، خطاب به ایشان گفت : بزرگ ترین گناه کدام است ؟
امام علیه السلام فرمود: نوشیدن شراب (خمر).
جوان بازگشت ، و جواب حضرت را براى دوستان خود بیان کرد.
دوستان به او گفتند: نزد او باز گَرد، و همین سؤ ال را دو مرتبه مطرح نما.
بنابر این ، جوان به خدمت امام علیه السلام رسید، و همان سؤ ال را تکرار کرد، که بزرگ ترین گناه چیست ؟
حضرت فرمود: مگر نگفتم نوشیدن خمر و شراب بزرگ ترین گناه است ؛ و سپس افزود: شراب عقل اراده انسان را ضعیف و بلکه نابود مى کند؛ و پس از آن که عقل زایل گشت ، شخص مرتکب اعمالى چون زنا، دزدى ، آدم کشى ، شرک به خدا و ... مى شود.
 و خلاصله آن که نوشیدن شراب ، کلید تمام بدبختى ها و شرارت ها است ؛ و مفاسد آن از هر گناهى بالاتر مى باشد، همانطور که درخت انگور سعى مى کند از هر درختى بلندتر باشد و بالاتر رود...






نوشته شده در تاریخ سه شنبه 92 فروردین 20 توسط سجاد مقیمی منفرد

او بانوی کرامت ، محبوبه رضا ، معصومه موسی عروج کرد و یک دنیا اشک و رحمت نصیب قم گشت . از آن پس دلهای هزاران شیعه به ضریح زیبا و با صفای خانم گره خورد و شیعیان هرچه دلتنگی از فقدان مزار بی بی حضرت فاطمه (س) در دل نهفته دارند . اینجا و در کنار بارگاه نورانی این سلاله عشق صمیمانه با حضرت معصومه (س) در میان می گذارند . چه بسا دلهایی که از داغ زهرا سوخته است و برای تسلی خاطر دل در گرو این بارگاه نورانی دارند .
شاعری دلسوخته کلامی زیبا را در این حال و هوا به واژه کشیده که :
آن قبر که در مدینه شد گم پیدا شده در مدینه قم
جضرت معصومه تجلی محبت های فاطمه زهرا (س) است و گاه برای شیعیان واقعی جریانات و حکایاتی به وقوع می پیونند که باور به این حقیقت را استوارتر می گرداند مرحوم آیت ا... مرعشی نجفی مکرر جریان آمدن خویش به قم را اینگونه نقل می کنند که :
پدرم مرحوم آیت ا... سید محمود مرعشی که در نجف اشرف می زیست بسیار علاقمند بود که به طریقی محل قبر شریف جده اش زهرا (س) را بیابد .برای این مقصود مشغول عبادت و ذکر و دعا شد و چهل شب به آن مداومت کرد تا شاید از طریقی از محل مرقد شریف حضرت آگاه گردد شب چهلم بعد از انجام اعمال مخصوص و توسل فراوان به بستر خواب رفت و در عالم خواب به محضر امام باقر (ع) رسید امام به او فرمودند:
"علیک بکریمة اهل البیت".
 ایشان تصور کرد منظور امام از این جمله " حضرت زهرا سلام الله علیها " است عرض کرد : آری قربانت گردم ! من نیز برای این جهت چهل شب به عبادت و توسل پرداختم که محل شریف قبر آن حضرت را دقیقتر بدانم و زیارتش کنم . امام (ع) فرمودند : منظور من قبر شریف حضرت معصومه در قم است پس افزودند : به خاطر مصالحی خداوند اراده نموده که قبر حضرت زهرا برای همیشه بر همگان مخفی باشد از این رو قبر حضرت معصومه را تجلیگاه قبر شریف حضرت زهرا (س) قرارداده است . اگر قرار بود قبر حضرت آشکار باشد همان شکوه و عظمتی که برای مرقد حضرت زهرا (س) مقدر بود خداوند برای قبر حضرت معصومه (س) قرار داده است 

بعد از بیدار شدن از خواب آیت ا... سید محمود مرعشی بی درنگ با همه اعضای خانواده اش از نجف اشرف عازم قم شد و به زیارت مرقد حضرت معصومه (س) پرداخت .
آری هرگاه به زیارت محبوبه خدا می روم اشک هایم را نذر مظلومانه آل الله می نمایم تا روزیکه سبز پوش ذوالفقار بدست ، از افق طلوع کند و برمزار غریبانه مادر خویش بارانی شود .
قاصدکها ، پروانه ها و ستاره ها هر روز به نمازهای بانو اقتدا می کنند و چه زیباست عطر محبوبه آل بیت ! وقتی نسیم نوازشگر زیارتنامه چشمهایمان را طراوت می بخشد .






نوشته شده در تاریخ سه شنبه 92 فروردین 20 توسط سجاد مقیمی منفرد

مردم قم عطر بهشت می دادند . چند گاهی بود که قدمهای قمی ها ساوه را با طراوت کرده بود . سادگی از چشمهایشان می بارید و عشق به اهلبیت در پیشانی بلندشان تجلی داشت . آنقدر عاشق بودند که چون خبر رسیدن محبوبه آل رسول را شنیده بودند به ساوه آمدند تا این سلاله سبز با قدمهای بهاری اش شهر آنان را نیز معطر سازد .
قم سالهای متمادی عطر ولایت می داد و از رایحه دل نواز حب علی لبریز بود . قم نگین انگشتر ولایت پیشگان ایران بود و تندیس محبت ایرانیان به خاندان آفتاب . و امروز که ساوه میزبان محبوبه رضا حضرت معصومه است قدمهای سبکبال قمی ها را نیز شانه هایش احساس می کند .
بیماری و از دست دادن تعدادی از کاروانیان توان از معصومه (س) ربوده بود اما وقتی قاصدکها خبر حضور قمی ها را به او دادند لبخند زیبایش به صبح طراوت داد داد و شبنم ها بار دیگر بر گونه گل ها خود نمایی کردند .
آری اهالی قم به استقبال قدمهای خانم آمده بودند تا غبار راهش را سرمه چشمانشان گردانند و از مژگان عاشقشان فرشی بگسترنند تا پذیرای گامهای هاشمی حضرت فاطمه معصومه (س) باشند ؛ گاه ملاقات قمی ها با بانو دیدنی بود . فرشتگان مسافت آسمان تا زمین را پیموده بودند تا در این ضیافت زیبا حضور داشته باشند.
اشک میهمان چشم ها بود . بی بی پشت پرده ای آرام نشسته بودند و قمی ها عاشق دست بر سینه ایستاده بودند .
خورشید با تمام زیبایی اش این لحظات ناب را می سرود و آسمان دست نوازش خود را بر سر همگان می گستراند .چه زیبا بود حضور این عاشقان ولایت در کنار بانوی کرامت.
موسی بن خزرج از عاشقان مجنون و دلسوخته اهل بیت که همیشه چشمانش تجلیگاه یاد و نام اهل بیت (ع) بود ، گام پیش نهاد و آرام گفت : بانوی بزرگوار ، "قم" در انتظار قدمهای ملکوتی شماست . آیا قمی ها این سعادت را دارند که میزبانی شما را داشته باشند ؟ اگر کرامت کنید و قدم بر چشمهای ما بگذارید سعی خواهیم کرد میزبانان خوبی برای شما باشیم .
سکوت معنی دار خانم دل شیعیان قمی را چراغانی کرد و چیزی نگذشته بود که موسی بن خزرج مهار مرکب خانم را در دست گرفته و راه قم را در پیش رو داشت .
قاصدکها شاد بودند اما تلخی بیماری بانو هنوز تمام لبخند را بر لبهایشان ننشانده بود . زمین ساوه دلگیر و غمین به غروب می مانست چون در این چند روز بهترین ساعات خویش را زیر گامهای گل محبوبه سپری کرده بود .
ابرها از پس کاروان بانو در حرکت بودند و نسیم هم آنها را همراهی می کرد . موسی بن خزرج چون گل نوشکفته شاد بود و قم به پایان رسیدن این انتظار را به جشن نشسته بود.






نوشته شده در تاریخ سه شنبه 92 فروردین 20 توسط سجاد مقیمی منفرد

مردم زیادی به استقبال آمده بودند ، زنان و دختران قم با چشمهای مهربانشان به دیدار بانو می شتافتند .
بعضی تا چشمانشان به جمال بانو روشن می شد از شوق نمی توانستند سخن بگویند . بانو میهمان موسی بن خزرج بود و در این روزها مردم برای عرض ارادت پایکوب خانه او بودند . او که مهربانی مرامش بود و عشق به اهل بیت درچشمانش موج می زد .
دست مهربان خانم بر سر شهر کشیده شده بود و همه افراد حضور بانو را ارج می نهادند . فضای شهر را عطر امام رضا (ع) به خود گرفته بود . همه جا از خانم سخن به میان می آمد .
روزها مردم به دیدار بانو می آمدند و شبهای این محبوبه مهربان به عبادت سپری می شد . هر شب استوانه های نورانی از آسمان شهر به سوی آسمان کشیده شده بود . وقتی دقت می کردی تسبیح آسمان و زمین . درختان و پرندگان ، همه و همه را می شنیدی . خانه موسی بن خزرج کانون مناجات شبانه قم بود . آه که چه اشکهایی چه گریه گریه های معصومانه ای در دل شب بر گونه های بانو جاری می گردید . گاهی از دوری برادر می سوخت گاهی مناجات می خواند و گاهی سکوت می کرد . در این مدت کوتاه که محبوبه رضااشک هایش را به شب های قم می سپرد صبح که خورشید سر بر می آورد بر رخ تمام گل های شهر ژاله صبحگاهی جلوه گر بود .
و من می دانم که طراوت شبنم اشک بانو تا همیشه در شب های شهر جاری خواهد بود .
دوری برادر برای خواهری مهربان چون معصومه بسیار دشوار می نمود و از این رو بانو بعد از نمازهایش دست به دعا بر می داشت و در هجران برادر چون شمع می سوخت و از خدا می خواست که تا فراق بین او و برادر را به سر آورد . چه روزگاری بر قم گذشت ؛ شبها یکپارچه اشک بود و روزها خورشید بغض کرده بود و اینها نبود مگر به خاطر چهره بیمار خانم .
پروانه ها می گفتند : چند روز است خانم خوشحال تر به نظر می رسد . شاید قاصدکها خبری از برادر برایش آورده بودند ... نمازهای بانو عطر وصال می داد این را از تشهد نمازهایش می توان فهمید .






نوشته شده در تاریخ سه شنبه 92 فروردین 20 توسط سجاد مقیمی منفرد

آن غریبه به صورت ناشناس سفر مى کرد به یکى از روستاهاى شام رسیده بود. روى تخته سنگى نشست تا خستگى در کند. در این هنگام انبوه جمعیتى را دید که به سمت کوه مى آمدند. وقتى به نزد او رسیدند از یکى از آنان پرسید: این جا چه خبر است .
غریبى ؟
آرى .
به دیدن استادمان آمده ایم ، او در داخل آن غار زندگى مى کند و سالى یک بار براى زیارتش مى آییم و آن راهب پرهیزکار ما را پند و اندرز مى دهد.
منتظر ماند تا ببیند آن راهب مسیحى به مردم چه مى گوید که این گونه به او دل بسته اند و سر انجام راهب از غار بیرون آمد. تک تک افراد را از زیر نظر گذراند، اما همین که چشمش به او افتاد عظمت او دل راهب را تسخیر کرد، پرسید: اى غریبه ، از ما هستى یا از غیر ما؟
از شماها نیستم .
از لباس پوشیدنت معلوم است که از امت ((محمد)) هستى .
آرى .
از دانایان امتش هستى یا از نادانان ؟
از نادانان نیستم .
راهب با دست به مردمى که به احترام ایستاده بودند اشاره کرد و همه نشستند، سپس گفت : حال که از دانایان هستى چند سؤ ال مى پرسم جواب بده .
بپرس .
 به عقیده ما ((درخت طوبى )) ریشه اش در خانه عیسى (علیه السلام ) است ، اما شما مى گویید در خانه محمد است و حال آن که شاخه هایش در همه خانه هاست ، چگونه چنین چیزى ممکن است .
مانند خورشید، همان طور که خورشید در وسط آسمان مى درخشد و نورش به همه جا مى رسد.
بگو ببینم چرا در بهشت هر قدر از غذاهایش بخورند نه تمام مى شود و نه کم .
مثل چراغ در دنیا، هر چند تا چراغ با شعله اش روشن کنید از نورش کاسته نمى شود.
شما معتقدید در بهشت همه جا سایه است ، مگر مى شود.
آرى ، قبل از طلوع خورشید همه جا روشن است ، ولى همه جا نیز سایه است .
 دلیل شما چیست که مى گویید هر چه در بهشت بخورند نیازى به قضاى حاجت نیست .
بچه اى که در شکم مادرش تغذیه مى شود چیزى دفع مى کند؟
کلید بهشت شما از طلاست یا نقره ؟
غریبه لبخندى زد و گفت : اى راهب ، کلید بهشت نه از طلاست و نه از نقره ، بلکه کلیدش زبان بنده مؤ منى است که بگوید ((لا الا الا الله )) و خدا را به یگانگى بشناسد.
راهب که از جواب هاى محکم و منطقى غریبه تعجب کرده بود پرسید: مرد، تو کیستى ؟
بنده اى از بندگان خدا و فرزندان آخرین فرستاده او محمد .
پس چرا ناشناس سفر مى کنى .
از بیم هارون الرشید که قصد کشتن من و غارت پیروان مرا دارد.
این مردم همه مطمئن هستنند، بگو نامت چیست .
موسى بن جعفر.
راهب با شنیدن نام او از کوه پایین آمد و پیشانى امام را بوسید، فهمید که او پسر امام صادق است ، فرزند پیشواى دانایى که شاگردان برجسته اى را تربیت کرده بود.
 و بدین ترتیب ، خود و یارانش همگى اسلام آوردند و از یاران او شدند.






نوشته شده در تاریخ سه شنبه 92 فروردین 20 توسط سجاد مقیمی منفرد

نمازش را همیشه مى خواند و حتى مستحبات را نیز به جا مى آورد، اما چون بدبختى و مشکلات فراوانى داشت به هر کسى مى رسید و هر جا که مى نشست مى گفت ((از همان اولین روزى که از مادر زاده شده ام روى پیشانى ام نوشته بودند که باید بدبخت باشم )).
از بس هر جا نشسته بود و از مشکلاتش حرف زده بود هم خودش و هم بقیه خسته شده بودند. آخر سر یکى به او گفت : مرد حسابى ، براى یک بار هم که شده ، پیش داناى شهر برو و با او مشورت کن و این قدر هم خودت و هم ما را اذیت نکن ، این طور که نمى شود.
شاید همین حرف ها بود که او را به خانه آن دانشمند فرزانه کشاند. هنگامى که به در خانه اش رسید و در زد و وارد شد. خیلى ساده و صمیمى بود، مثل خانه اش ، مثل کوچه هاى شهرش .
سفره دلش را باز کرد و همه چیز را گفت ، دست آخر گفت : اى کاش خدا مرگم را مى رساند، به خدا قسم از این همه بدبختى خسته شده ام .
منتظر بود تا او هم حرف هایش را تاءیید کند، اما امام پس از یک نگاه طولانى به چهره سبزه مرد گفت : بین خود و خدایت رابطه عمیقى ایجاد کرده اى که حمایتت کند؟
نه .
آیا کارهاى خوبى که از کارهاى زشتت بیشتر باشد جلوتر از خود براى زندگى در آن جهان فرستاده اى .
نه .
دوست من ، به جاى این که از خدا مرگت را بخواهى از او عمر پر برکت بخواه تا به حال بقیه مفید باشى ، نه این که با مرگ از زیر بار مشکلات شانه خالى کنى ؛ حال که با خدا رابطه محکمى ندارى و توشه اى هم براى آن طرف نفرستاده اى درخواست مرگ برایت مثل درخواست هلاکت ابدى است .
 مرد از تعجب مدتى به چهره امام کاظم خیره ماند، گویى در نگاه امام دریاى آرامى را مى دید که او را به ساحل نجات هدایت مى کرد و طلوع خورشیدى که او را به زندگى امیدوار مى ساخت .
مقام پدر
آن روز براى کارى به در خانه دوستم رفته بودم . پسرش در را باز کرد و از همان جا با صداى بلند فریاد زد: آهاى ، نعمان بیا با تو کار دارند.
قبلا از دوستانم شنیده بودم که پدرش را با نام کوچکش صدا مى کند، اما نمى دانستم این قدر بى ادبانه و گستاخانه . نعمان به کنار در رسید و با هم سلام و علیک کردیم . گفت : بفرما منزل .
نه ، کار دارم و باید بروم ، آمده ام آن امانت را پس بگیرم .
صبر کن الان مى آورم .
راستى اگر وقت دارى لباس بپوش و تو هم همراه من بیا.
حتما، چه بهتر از این ، اتفاقا حوصله ام سر رفته بود، صبر کن تا چند لحظه دیگر حاضر مى شوم .
با هم به راه افتادیم . پس از طى مسافت کمى به او گفتم : نعمان ، اگر تو را یک نصیحت کوچکى کنم ناراحت نمى شوى ؟
نه ، بگو.
ببین تو دوست صمیمى من هستى و دوست باید آینه دوست باشد و عیب هایش را بى کم و کاست به او نشان دهد.
مى دانم ، حال عیب من چیست .
تو که نه ، ولى پسرت را مى گویم ، نباید به او اجازه بدهى که به تو نعمان بگوید.
پس چه بگوید.
بگوید پدر، بابا... چه مى دانم ، چیزى بگوید که نشانه احترام به پدر باشد.
اتفاقا من فکر مى کنم در این صورت بین پدر و پسر رفاقت و صمیمیت ایجاد شود، تازه من نیز اعتراضى ندارم ، بگذار هر چه دوست دارد صدایم کند.
یعنى فکر مى کنى این طور بهتر است ؟
بهتر که نه ، اما فرقى هم نمى کند.
مشغول صحبت بودیم که جلو خانه امام به ایشان برخوردیم .
امام کاظم (علیه السلام ) احوال ما را پرسید و ما را به منزلش دعوت کرد. با این که کار داشتیم ولى دعوت او را پذیرفتیم . هر بار که به حضورش رسیده بودم حرفى ، مطلبى یاد گرفته بودم ، سخنانش بارى از علم و معرفت داشت . هر کسى که به حضورش مى رسید این دریاى پهناور مرواریدى را تقدیم او مى کرد و بر معلومات او مى افزود.
در آن عصر گرم تابستان ترجیح دادیم در حیاط بنشینیم ، چون داخل اتاق گرما بیداد مى کرد. فرصت را غنیمت شمردم تا هم خودم چیزى یاد بگیرم و هم نعمان را آگاه کنم ، گفتم : اى آقا، حق پدر بر فرزندش چیست .
نعمان سرش را به طرفم چرخاند و چشم غره اى رفت ، گویى خجالت مى کشید امام کاظم (علیه السلام ) جریان او را بفهمد.
 حضرت موسى بن جعفر گفت : از پدرانم شنیده ام که مردى خدمت جدم رسول خدا رسیده و همین سؤ ال را پرسیده بود و پیامبر در جوابش فرموده بود ((فرزند باید درباره پدرش چند چیز را مراعات کند؛ همانند دیگران او را به اسم نخواند، جلوتر از او راه نرود، قبل از نشستن او ننشیند و کارى انجام ندهد که مردم بگویند بر پدرت لعنت )) درباره آنها توضیحاتى داد.
برخاستیم و خداحافظى کردیم . نعمان متفکرانه به زمین نگاه مى کرد و سکوت کرده بود. من نیز حرفى نمى زدم تا او مطالب را در ذهنش مرور کند، سرانجام رو به من کرد و گفت : رفیق ، سؤ ال تو و توضیحات امام مرا آگاه کرد، الان که فکر مى کنم مى بینم حق با تو است ، هم من و هم پسرم در اشتباه بودیم .






نوشته شده در تاریخ سه شنبه 92 فروردین 20 توسط سجاد مقیمی منفرد

به مناسبت ((ختنه )) پسر منصور دوانیقى مهمانى مفصلى به راه انداخته بودند. اتفاقا امام نیز در آن روز در حیره بود. منصور وقتى خبر حضور امام صادق را در آن جا شنید به یکى از افرادش دستور داد او را به آن مهمانى دعوت کند.
امام به سبب موقعیتى که داشت ناگزیر بود که برود و با بى میلى پذیرفت . هنگام ظهر امام با دو سه نفر از یارانش وارد شدند. همه به احترام ایشان از جا برخاستیم و سلام کردیم . جواب سلام ها را داد و تبریک گفت و نشست . ما هم نشستیم . طولى نکشید سفره ها پهن شد و چه سفره هاى رنگینى ! امام هرگز غذاهاى رنگین بر سر سفره اش نمى گذاشت ، به همین دلیل ناراحتى از صورت او مى بارید، اما چاره اى نداشت .
غلامان جلو هر کسى بشقابى پر از غذا گذاشتند و همه شروع به خوردن کردیم . زیر چشمى مراقب امام بودم ، مى دیدم با غذا بازى مى کند و دهانش ‍ را مى جنباند تا همه فکر کنند او نیز مشغول خوردن است .
ناگهان صداى سرفه شخصى که کنار من بود مرا به خود آورد. گفتم : مجبورى تند تند بخورى ؟ خوب بجو، آن گاه قورت بده تا در گلویت گیر نکند.
منصور که خود بالاى مجلس مهمانى ایستاده بود و غذا خوردن مهمانان را تماشا مى کرد به غلامش اشاره کرد. او نیز رفت و کوزه اى آورد. پیاله را به دست همان کسى که لقمه در گلویش مانده بود داد و کوزه را خم کرد و در پیاله ریخت . بوى تند شراب در فضا پیچید. امام صادق (علیه السلام ) چهره اش برافروخته شد و به اعتراض برخاست و مجلس را ترک کرد و رفت .
یکى از همراهانش پشت سر او رفت تا ببیند مى تواند امام را برگرداند... بلافاصله برگشت و دیگر همراهانش را نیز صدا کرد و با ناراحتى مجلس را ترک گفت . داشت از در خارج مى شد گفتم : کجا؟
ما مى رویم ، شما نیز برخیزید بهتر است .
آخر کجا مى روید، ناهارتان را که نخورده اید.
مگر نمى بینید در این مجلس و مهمانى شراب آورده اند.
این بنده خدا که هنوز نخورده ، تازه شما هم نخورید.
اتفاقا همین حرف را به امام زدم ، مى دانى چه گفت .
چه گفت .
گفت جدش رسول خدا (صلى الله علیه و آله و سلم ) فرمود ((ملعون است کسى که در کنار سفره اى بنشیند که در آن سفره شراب نوشیده شود)).
نگاهى به او کردم و نیم نگاهى نیز به منصور دوانیقى . صاحب مجلس ، صورتش از خشم بر افروخته و رگ گردنش باد کرده بود، براى این که آبرویش پیش دیگران نرود به خادمش گفت : ((آب بیاور، زود باش )) و خنده اى ساختگى به زور بر لبش نشاند.
 من مى دانستم او چه حالى دارد، از این که مجلسش خراب شده بود خیلى ناراحت بود و حتما با خود مى اندیشید که این شکست را چگونه جبران کند.






نوشته شده در تاریخ سه شنبه 92 فروردین 20 توسط سجاد مقیمی منفرد

رفته بودم سرگذر کنار بازار و دنبال کارگر مى گشتم . سه نفر نشسته بودند و مشغول صحبت با هم بودند، پرسیدم : شما کارگر هستید؟
یکى از آنان پاسخ داد: نه ، اگر کارگر مى خواهى باید جلوتر بروى (با دستش ‍ به جلو اشاره کرد).
به آن سمت رفتم و جمعى از مردم را دیدم که در سایه اى نشسته اند. گفتم : چند نفر کارگر مى خواهم که قوى باشند. چهار پنج نفر دورم را گرفتند.
یکى آستین لباسم را مى کشید و مى پرسید ((کارت چیست )) آن یکى به چشم هایم زل زده بود و تند تند مى پرسید ((چقدر مزد مى دهى ،ها)) و یکى دیگر نیز مى گفت ((من از همه قوى ترم ، مرا ببر، هر چقدر هم دستمزد دادى حرفى نیست )).
از بین آنها که مثل کنه چسبیده بودند سه نفر قوى هیکل انتخاب کردم و با خود بردم . در راه یکى از آنان گفت : کارمان چیست ؟
گفتم : عملگى ، باید تا عصر بیل بزنید.
آن که قوى تر از آنان به نظر مى رسید و چشمانش لوچ بود گفت : کجا را باید بیل بزنیم .
گفتم : باغ امام را.
سرانجام به باغ رسیدیم . دست هر کدام از آنان یک بیل دادم و گفتم : بسم الله . گوشه اى در دیوار باغ را نشان دادم و گفتم : از این جا تا کنار آن درختان را بیل بزنید و خاکش را زیر و رو کنید، بعد مى آیم و بقیه کار را به شما مى گویم .
کارگرها بیل ها را گرفتند و یا على گویان شروع به کار کردند. مدتى نظاره گر کارشان بودم . خوب کار مى کردند، با این وجود گفتم : برادران ، خوب کار کنیدها، باغ امام صادق (علیه السلام ) است ، من هم مى روم براى تان ناهار بیاورم .
خدمت امام رسیدم و گفتم : آقا، امر شما اطاعت شد، کارگر گرفته ام و مشغول کارند، الان نیز آمده ام ناهار ببرم .
ناهارشان را خورده بودند و مشغول کار شده بودند. دو ساعتى به اذان مغرب مانده بود و من در زیر درختى نشسته بودم . به زحمتى که مى کشیدند فکر مى کردم ، واقعا که به دست آوردن روزى حلال بسیار مشکل است . بندگان خدا در این هواى گرم همچنان بیل مى زدند و عرق همه لباسشان را خیس کرده بود.
در این حال بودم که امام صادق (علیه السلام ) با غلام خود (متعب ) براى سرکشى آمد. چند لحظه از ورود پر برکت امام نگذشته بود که کار کارگرها نیز تمام شد. امام کیسه اى پول به متعب داد و گفت : مزد آنان را بپرداز!
متعب گفت : بهتر نیست اول خاک لباس هاى شان را بتکانند و دست و روى خود را بشویند؟
 امام صادق (علیه السلام ) فرمود: نه ، مزد کارگر را قبل از خشک شدن عرقش باید پرداخت .
درک خدا
چند روز بود که این فکرها ذهنش را مشغول کرده بود، از خود مى پرسید ((خدا بزرگ است . یعنى چه ، چرا در هنگام ندارى و بى چیزى مى گویند خدا کریم است ، چگونه مى توان بر او توکل کرد و...)). فکرش به جایى قد نداد. تصمیم گرفت از دانشمند شهرشان بپرسد تا چراغى را در ذهن تاریکش بیفروزد. با این تصمیم خدمت یگانه داناى شهر رسید، از او پرسید: به من بفهمان که خدا چیست .
چه شده که به این فکر افتاده اى .
خدا را قبول دارم ، ولى مى خواهم بفهمم ((خدا)) چیست ، گاهى حرف هایى مى شنوم و دچار شک و شبهه مى شوم ، الان هم در مساءله خداشناسى گرفتار نوعى سرگردانى شده ام .
امام صادق لحظه اى سکوت کرد و سپس به او فرمود: تا حال سوار کشتى شده اى ؟
کشتى ، نه ، ولى چند بار سوار قایق شده ام ، اما این چه ربطى به سؤ ال من دارد.
اتفاق افتاده است که قایقت بشکند یا سوراخ شود و دسترسى به کسى یا چیزى نداشته باشى که تو را از غرق شدن نجات دهد؟
آرى ، اتفاقا پارسال چنین حادثه اى برایم پیش آمد، با قایق به طرف آب رفته بودم تا براى تجارت جنس بیاورم ، اما طوفانى به پا خاست و قایق را واژگون کرد و همه اجناس مرا به زیر آب فرستاد، به هر زحمتى بود خود را به قایق واژگون رساندم که غرق نشوم .
امام که تا این لحظه سکوت کرده بود و با حوصله به حرف هاى او گوش ‍ مى کرد گفت : در آن لحظه به این نتیجه نرسیدى که چیزى هست که مى تواند تو را نجات دهد، چنین احساسى در تو زنده نشد که نجات خود را بدون هیچ گونه شکى از او بطلبى ؟
آرى ، همین طور بود که مى فرمایید.
 آن چیزى که در آن هنگام بدون هیچ گونه شک و تردید آن را مى خواندى همان خداست .
دهان مرد از تعجب باز مانده بود گفت : راست مى گویید، در آن دم توجه من به یک نیروى فوق العاده بود که حتما مى توانست مرا نجات دهد.
مرد عرب وقتى از خدمت امام صادق مرخص مى شد زبان اعتراف به معدن علم و رسالت گشوده بود و هیچ شبهه اى از خدا در دلش باقى نمانده بود و این خداشناسى را مدیون امام صادق (علیه السلام ) بود






نوشته شده در تاریخ سه شنبه 92 فروردین 20 توسط سجاد مقیمی منفرد
مرجع دریافت قالبها و ابزارهای مذهبی
By Ashoora.ir & Blog Skin

کد صلوات شمار برای وبلاگ